همش يه روز مونده به سفر...

همه دارن مهيا ميشن، بساطشون رو حاضر كردند.اما من تا همين الانش خوابيدم...

نميدونم چرا بيدار نميشم...

ميخوام باهات راحت باشم، چطور تو گناه كردن گستاخم حالا هم ميخوام تو حرف زدنم راحت باشم.

يادته اون روزا ميگفتم بايد...اگه نه منم نه...

ببين نگار جونم ببين دوست من تو گفتي باشه اره گفتي باشه ولي قرارمون اين نبود كه خودتو بكشي كنار...

چرا نميخواي گوش بدي ، بابا من راه برگشت ندارم .خيليا ميتونن، قدرتشو دارن چي ميدونم ميخوان و ميكنن.

اما من نه...

حالا ميخوام مثل اون موقعها بگم.

من اهل قرار نبودم و ازت فرار كردم ولي اين تويي كه بايد برم گردوني.نه؟

طلب ندارم ، انتظار دارم.آخه تو خدامي.تو همه كسمي...

بس نيست؟هلاكتم رو نميبيني؟ اينكه روز به روز دارم بدتر ميشم واست راحته؟

بابا نابود شدم. چيزي ندارم ديگه بخوام از دست بدم.ايمانم ندارم كه بخوام بهش بنازم و بيام بالا.

خب حالا يه پسر نااهل، بد، احمق، مگه بابا ميتونه بيخيال بچش بشه؟

خودت ميگي بچه،خب اگه بچه نبودم كه اين غلطا رو نميكردم.

ميخوام برگردم...بي سر و صدا...تو همين شهر و اوضاع شلوغ...ميشه برم گردوني؟؟؟؟