درد دل

سلام

سحرگاه است و اينبار با ديدگاني ديگر مينويسم...

نماز رو كه خوندم ازش خواستم بهم بگه

گفت:    (الكهف/۲۸)

و اصبر نفسك مع الذين يدعون ربهم بالغدوة و العشي يريدون وجهه...

نميدونم شايد باز هم بايد صبر كرد...اجبار داريم به صبر...

اين پست ربطي به مطالب قبلي نداره فقط خواستم بعد از مدتها از دلم بگم...

كاش به دنيا نمي آمدم...

كاش ميشد بميرم و اي كاش ميتوانستم...

نور 3

ادامه نور ۲

 

فرمود: تختي حاضر ساختند كه در ايام پادشاهي خود به انواع جواهر، مرصع گردانيده بود و آن تخت را بر روي چهل پايه تعبيه كردند، بتها و چليپاهاي خود را بر بلنديهايي قرار دادند و پسر برادر خود را بر بالاي تخت فرستاد.

چون كشيشان، انجيلها بر دست گرفتند كه بخوانند :چليپايي سرنگون شد و افتاد و پايه تخت نيز شكست و پسر برادر ملك، از تخت افتاد و بيهوش شد .

جدم اين امر را فال بد دانست و گفت: اين تخت را بار ديگر بنا كنيد و چليپاها را به جاي خود بگذاريد و برادر اين بخت برگشته را حاضر كنيد تا اين دختر را به او تزويج نمايم تا سعادت آن برادر، دفع نحوست اين برادر كند.

چون چنين شد، تا شروع بخواندن انجيل كردند، دوباره همان شد و برادر دوم نيز سقوط كرد اما آنان سرّ اين كار ندانستند .و مردم نيز متفرق گرديدند.

چون شب شد خوابيدم و در خواب ديدم كه حضرت مسيح با حواريين، جمع شدند و منبري از نور نصب كردند كه به بلنداي آسمان ميرفت و در همان موضعي تكيه كرده بودند كه جدم، تخت را گذاشته بود.

ناگهان نوري تابيد و حضرت رسول ( صلي الله عليه و اله و سلم) با وصي خود علي (عليه السلام) به همراه جمعي از امامان و فرزندان بزرگوار ايشان وارد شدند.

حضرت مسيح به ادب، از روي تعظيم و جلال دست در گردن حضرت رسول در آورد، سپس حضرت رسول فرمودند : يا روح الله! آمده ام كه ملكه فرزند وصي تو، شمعون الصفا را براي فرزند سعدتمند خود، خواستگاري كنم و سپس اشاره كردند به امام حسن عسكري(عليهالسلام).

حضرت عيسي نظر افكند به سوي شمعون و گفت : شرف دو جهاني به تو رو آورد، رحم خود را به رحم آل محمد(صلي الله عليه و اله و سلم) پيوند كن.

و شمعون گفت: قبول كردم.

پس همگي بر آن منبر جمع شدند و حضرت رسول خطبه اي انشلء فرمودند و با حضرت مسيح ، مرا به عقد امام حسن عسكري(عليه السلام) در آوردند.

چون از آن خواب بيدار شدم، از بيم كشتن، خواب را براي پدر و جدّ خود نقل نكردم و اين گنج روز به روز در كانون سينه ام مشتعل ميشد تا حدي كه خوردن و آشاميدن بر من حرام شد...به حدي رسيدم كه آثار آن ظاهر گشت و در بستر افتادم.

در شهرهاي روم، طبيبي نتوانست به دردم علاجي پيدا كند تا اينكه جدّم سئوال كرد: اي نور چشم من ! آيا در خاطرت، در دنيا هيچ آرزويي نيست تا به عمل آورم؟

گفتم: اي جدّ من! درهاي فرح را بر روي خود بسته مي بينم؛ اگر شكنجه اسيران مسلمان را دفع نمايي و زنجيرها را از ايشان برداري و آزاد نمايي، اميدوارم كه حضرت حق، مسيح و مادرش، عافيتي به من بخشد.

چون چنين كرد، اندك صحتي از خود ظاهر ساختم و طعامي تناول كردم و او بسيار خوشحال شد و ديگر اسيران مسلمان را عزيز مي دانست.

بعد از چهار شب، در خواب ديدم كه بهترين زنان عالميان، حضرت زهرا(سلام الله عليه) به ديدن من آمد و حضرت مريم با هزار كنيز از حوريان بهشتي در خدمت آن حضرتند، پس حضرت مريم فرمود: اين خاتون و بهترين زنان، مادر شوهر تو است، ام امام حسن عسكري(عليهما سلام).

پس به دامنش در آويختم و گريستم و از امام حسن شكايت كردم كه ايشان از ديدن من ابا دارند...

آن حضرت فرمود: فرزند من! چگونه به ديدن تو آيد و حال آنكه تو به خدا شرك مي آوري و بر مذهب ترساياني ...اگر ميل داري كه حق تعالي و حضرت مسيح و حضرت مريم (عليهما سلام) از تو خشنود گردند و امام حسن (عليه السلام) به ديدن تو بيايد، پس بگو :(( أشهد أن لا إله إلا الله و أن محمد رسول الله))...

 

ادامه دارد