يهدي من يشاء و يضل من يشاء
خيلي ذوق كرده بودم، آماده شده بودم برم پا بوس گنبد طلائيش: هر لحظه هم بيشتر بهم اميد ميدادند. تا اونجا كه ساعت 11 ديشب رفتيم قم پيش خواهش تا اجازه بگيرم بعدش رفتيم جمكران ... خلاصه صبح شد و برگشتيم . اومدم اداره وسايلامو آماده كردم تا مهيا بشم واسه رفتن...
يه دفعه گفتن جاي شما يكي ديگه مامور شد...آب يخ ريختن رو قلبم! هر چي فكر كردم گير كار كجا بوده نفهميدم! تا بالاخره يادم افتاد كه بابا بايد بخوان آخه خودشون گفتن :
(( ان الله يهدي من يشاء و يضل من يشاء))
فهميدم بايد شروع كنم دوباره يه برج ديگه بسازم! اين دفعه نبايد از مصالحش بدزدم آخه مي خوام اونقدر محكم باشه كه باهاش تا اون ستاره گمشده برم و منم جزء اونا بشم...
برام دعا كنيد تا بتونم...
+ نوشته شده در ۱۳۸۴/۱۱/۲۵ ساعت 15:46 توسط نسیان
|