صبح روز يكشنبه ۱۶ ذيقعدة  ۱۴۲۲ يعني همون ۱۴ شهريور ۶۱ بود...

اذان صبح رو كه دادن يه بچه توپول به دنيا اومد...

اوج جنگ بود...باباش تازه از جبهه اومده بود. ولي چون اون يه نظامي بود بايد زود برميگشت.

خلاصه تا بدنيا اومد اسم دادششو كه تازه شهيد شده بود گذاشت روي اسم پسرش.

 

اسماعيل

گذشت و گذشت و تا اسماعيل بزرگ شد.

خونشون كرج بود و همون جا رفت مدرسه.

كلاس اول ابتدايي / مدرسه .../ خيلي خوب بود اما چون از همه فاميلاشون دور بودند خيلي زود تصميم گرفتند كه برگردند تهران.

خلاصه اسماعيل سال دوم مدرسه رو هم اونجا خوند و ديگه رفتند تهران.

از همون اولا اسماعيل چون بچه تنبلي بود زياد درس نميخوند...باباش هم خيلي ناراحت بود و مدام سرش داد ميزد كه چرا درس نميخوني.

تا اينكه وقتي اومدن تهران زندگي يه كم سخت تر شد.

مستاجري و در آمد كم و ...

اسماعيل از بچگي عادت كرده بود مثل يه سرباز زندگي كنه...

با اجازه بيدار شه...با اجازه بخوابه ...با اجازه بخوره...

خلاصه يه بچه كاملا حرف گوش كن بود ...

بچه هاي گل زندگي اسماعيل يه كم سخت شده بود و چون بزرگ شده بود باباش ازش انتظارهاي ديگه اي داشت...

اما اون نميتونست بگه نه چون باباش يه نظامي بود.

اين سرگذشت اسماعيل بود تا سال ۷۰ كه زندگي در تهران شروع شد.

 

 

                                                                                                                  ادامه دارد